تمامی مدارکم را پر کردم و راهی اداره ای شدم که قرار بود در آنجا مشغول به کار شوم. به اتاق مسئول اداره رسیدم و مدارکم را تحویل دادم و برگشتم خانه و چشم به راه شدم تا جواب و نتیجه اعلام شود.
کم کم زمان اعلام شده تمام شد و از تماس با من خبری نشد. دو سه روز گذشت و به اتفاق پدرم به اداره مورد نظر رفتیم و در حالی که هیچ امیدی نداشتیم و نگران بودیم. به در اداره که رسیدم پسر خاله ام را در اتاق رئیش دیدم و با هم وارد شدیم .
او چند سالی از من بزرگتر بود و در آن اداره سابقه کار داشت. وقتی وارد شدیم او هم با ما وارد اتاق شد. با پدرم بودم و او هم نگران من بود و شروع به حرف زدن کرد و پرسید فرزندم نزدیک سه ماه است که در اداره شما فرم پر کرده و شما گفته اید که او حتما مشغول به کار خواهد شد ولی با او تماس نگرفتید.
ناگهان رنگ پسرخاله ام پرید و سکوت کرد. و رئیس آن اداره گفت که شما مگر کار پیدا نکردید، این آقا که گفت شما کار پیدا کردید و مشغول به کار شدید. ناگهان پدرم برافروخته شد و به سمت پسر خاله ام نگاه تلخی کرد. او که فکر نمی کرد چنین صحنه ای برایش رخ دهد و با ما رو به رو شود.
ای کاش انسانها می دانستند که روزی و زندگی هر کس در دست خدایش بوده و آنچه که خدا بخواهد همان می شود. چند روز بعد در کمال ناباوری برایم شغلی مناسب پیدا شد و من مشغول به کار شدم و روسیاهی برای زمستان ماند و او همچنان شرمنده من و خانواده من است.
هر وقت خواستید سخنی بر زبان برانید ابتدا آن را مزه مزه کنید و بعد بگویید که در آینده ای نه چندان دور شرمنده کسی نشوید و از همه مهم تر این که شرمنده خدای خود نشوید. زندگی دیگران را خراب نکنید و نامه عملتان را سیاه که هر کاری انجام دهید نتیجه ان به خودتان باز خواهد گشت.